چنان به کوي تو آسوده از بهشت برينم
که در ضمير نيامد خيال حوري عينم
کمند طره نهادي به پاي طاقت و تابم
سپاه غمزي کشيدي به غارت دل و دينم
نه دست آن که دمي دامن وصال تو گيرم
نه بخت آن که شبي جلوه جمال تو بينم
مرا چه کار به ديدار مهوشان زمانه
که با وجود تو فارغ ز سير روي زمينم
ز رشک مردن من جان عالمي به لب آيد
اگر به روي تو افتد نگاه باز پسينم
ز بس که هر سر مويم هواي مهر تو دارد
نمي برم ز تو گر سر بري به خنجر کينم
ز حسرت لب ميگون و جعد غاليه سايت
رفيق لعل بدخشان، شريک نافه چينم
معاشران همه مشغول عيش و عشرت و شادي
به غير من که شب و روز با غم تو قرينم
چگونه شاد نباشد دلم به گوشه نشيني
که خال گوشه چشم تو کرده گوشه نشينم
بر آستانه آن پادشاه حسن فروغي
کمان کشيده ز هر گوشه لشکري به کمينم