شماره ٣٧٥: تا با کمان ابرو بنشست در کمينم

تا با کمان ابرو بنشست در کمينم
در خون خويش بنشاند از تير دلنشينم
هم طره اش بهم زد طومار صبر و تابم
هم غمزه اش ز جا کند بنياد عقل و دينم
گاهي به دل کند جا، گاهي به ديده ما را
يک جا نمي نشيند شاه حشم نشينم
هر گوشه اهل رازي دارد بدو نيازي
در راه عشق بازي تنها نه من چنينم
تو خرمن جمالي، من خوشه چين مسکين
تو خواجه بزرگي، من بنده کمينم
تو پادشاه حسني، من دادخواه عشقم
تو فتنه زماني، من شورش زمينم
خاري که از تو آيد بهتر ز تو ستانم
بويي که از تو باشد خوش تر ز ياسمينم
دست از تو بر ندارم گر مي کشي به دارم
مهر از تو برنگيرم گر مي کشي به کينم
روزي اگر ببينم خود را بر آستانت
ديگر کسي نبيند جان را در آستينم
آن دم که بر لب آيد جانم ز زهر هجران
از لعل نوشخندت مشتاق انگبينم
بر آسمان خوبي دارم مهي فروغي
کز سجده زمينش مهري است بر جبينم