شماره ٣٧٢: زان پرده مي گشايد دلبند نازنينم

زان پرده مي گشايد دلبند نازنينم
تا در نظر نيايد زيبا نگار چينم
داني به عالم عشق بهر چه بي نظيرم
وقتي اگر ببيني معشوق بي قرينم
گفتم نظر بدوزم تا بي دلم نخوانند
پيشي گرفت عشقش بر عقل پيش بينم
اي خسرو ملاحت در من نظر مپوشان
زيرا که خرمنت را درويش خوشه چينم
بالاي خود ميا را کز پا فتاده عقلم
رخسار خو بپوشان کز دست رفت دينم
هر چند آستينت در دست من نيفتاد
ليکن بر آستانت فرسوده شد جبينم
تا بر درت گذشتم، آسوده از بهشتم
تا با تو دست گشتم، فارغ ز حور عينم
گر بخت خفته من از خواب ناز خيزد
هم با تو مي کشم مي، هم با تو مي نشينم
چون جم مرا فروغي از اهرمن چه پروا
تا اسم اعظم دوست نقش است بر نگينم