شماره ٣٧٠: من از کمال شوق ندانم که اين تويي

من از کمال شوق ندانم که اين تويي
تو از غرور حسن نداني که اين منم
گر برکنند ديده ام از ناخن عتاب
گر ديده از شمايل خوب تو برکنم
بگذشتم از بهشت برين آستين فشان
تا خاک آستان تو کردند مسکنم
مشنو ز من به غير نواهاي سوزناک
زيرا که دست پرور مرغان گلشنم
آن قمري حديقه عشقم که کرده بخت
زلف بلند سروقدان طوق گردنم
شاهين تير زپنجه دشت محبتم
زان شد فراز ساعد شاهان نشيمنم
تا خار عشق گوشه دامان من گرفت
گلهاي اشک ريخت به گل زار دامنم
تا سر نهاده ام به ارادت به پاي دوست
آماده ملامت يک شهر دشمنم
بيرون چگونه مي رود از کين مهوشان
مهري که همچو روح فرورفته در تنم
تا چشم من فتاد فروغي به روي او
خورشيد برده روشني از چشم روشنم