شماره ٣٦٣: تا هست نشاني از نشانم

تا هست نشاني از نشانم
خاک قدم سبوکشانم
تا ساغر من پر از شراب است
از شر زمانه در امانم
تا در کفم آستين ساقيست
فرش است فلک بر آستانم
در مرهم زخم خود چه کوشم
کاين تير گذشت از استخوانم
دردا که به وادي محبت
دنبال ترين کاروانم
گفتي منشين به راه تيرم
تا تير تو مي زني، نشانم
پيوسته ببوسم ابروانت
گر تير زني بدين کمانم
بالاي تو تا نصيب من شد
ايمن ز بلاي ناگهانم
گفتم که بنالم از جفايت
زد مهر تو مهر بر دهانم
بالم مشکن که شاه بازم
خونم مفشان که نغمه خوانم
مرغ کهنم در اين چمن ليک
بر شاخ تو تازه آشيانم
ديدم ز محبتش فروغي
چيزي که نبود در گمانم