شماره ٣٥٠: من بر سر کوي تو نديدم

من بر سر کوي تو نديدم
خاکي که بر سر نکرده باشم
از دست جفاي تو نمانده ست
شهري که خبر نکرده باشم
جز مهر تو در دلم نرفته ست
مهري که به در نکرده باشم
شب نيست که با خيال قدت
دستي به کمر نکرده باشم
در حسرت زلف تو شبي نيست
کز گريه سحر نکرده باشم
يک باره مرا مکن فراموش
تا فکر دگر نکرده باشم
کردي نظري به من که ديگر
از فتنه حذر نکرده باشم
تيري ز کمان رها نکردي
کش سينه سپر نکرده باشم
از سيل سرشکت خانه اي نيست
کش زير و زبر نکرده باشم
خاکي نه که در غمش فروغي
زآب مژه تر نکرده باشم