شماره ٣٤٦: عشق بگسست چنان سلسله تدبيرم

عشق بگسست چنان سلسله تدبيرم
که سر زلف زره ساز تو شد زنجيرم
خنده زد لعل تو بر گريه شورانگيزم
طعنه زد جزع تو بر ناله بي تاثيرم
روزگاري است که پيوسته بدان ابرويم
ديرگاهي است که سر داده بدين شمشيرم
عشق برخاست که من آتش عالم سوزم
حسن بنشست که من فتنه عالم گيرم
يک سر موي من از دوست نبيني خالي
هر کجا خامه نقاش کشد تصويرم
دست من دامن ساقي زدم از بخت جوان
تا نگويند که در باده کشي بي پيرم
خم زنار من آن زلف چليپا نشود
تا که هفتاد و دو ملت نکند تکفيرم
به خرابي خوشم امروز که فردا ز کرم
همت پير خرابات کند تعميرم
آه اگر خواجه من بنده نوازي نکند
که ز سر تابه قدم صاحب صد تقصيرم
بخت برگشته به امداد من از جا برخاست
که ز مژگان تو آماده چندين تيرم
آهوي چشم کمان دار تو نخجيرم ساخت
من که شيران جهانند کمين نخجيرم
گر فروغي ز دهان قند ببارم نه عجب
که به ياد شکرش طوطي خوش تقريرم