شماره ٣٤٠: اي خوش آن دم که به بستان تو مي ناليدم

اي خوش آن دم که به بستان تو مي ناليدم
سرو بالاي تو مي ديدم و مي باليدم
باغ رخسار تو مي ديدم و دل مي دادم
گرد گل زار تو مي گشتم و گل مي چيدم
جان به سوداي تو مي دادم و مي رنجيدي
خون ز بيداد تو مي خوردم و مي خنديدم
نکته عشق تو رفتم که نگويم، گفتم
محنت هجر تو گفتم که نبينم، ديدم
هر سر موي مرا از تو اميد دگر است
وه که با اين همه اميد بسي نوميدم
مهره مهر تو از کام دلم بيرون جست
بس که از زلف تو چون مار به خود پيچيدم
فکر نوشين دهنت بودم و شيرين سخنت
هرچه مي گفتم و هر نکته که مي سنجيدم
من اگر سبزه خط تو نبويم چه کنم
برگ سبزي است که از باغ محبت چيدم
حاصلم هيچ نگرديد به غير از افسوس
آن چه در مزرع دل تخم امل پاشيدم
تو گزيدي همه را بر من و از غيرت عشق
من کسي غير تو در هر دو جهان نگزيدم
همسر بوالهوسان نيز فروغي نشدم
من که يک عمر به جان عشق بتان ورزيدم