شماره ٣٣٥: يک باره گر از سبحه در انکار نبودم

يک باره گر از سبحه در انکار نبودم
از زلف بتان صاحب زنار نبودم
تا رطل گران از کف ساقي نگرفتم
سرمست و سبک روح و سبک بار نبودم
روزي ز قضا قسمت من خون جگر بود
کز صومعه در خانه خمار نبودم
بر مست غم دور فلک دست ندارد
اي کاش در اين غمکده هشيار نبودم
سرمايه سودا اگر اين زلف نبودي
سودازده در هر سر بازار نبودم
وقتي که شدم با خبر از سر دهانش
از هستي خود هيچ خبردار نبودم
در خواب نيايد گرم آن ماه، عجب نيست
کاندر خور اين دولت بيدار نبودم
از روي تو کي شد که بر آتش ننشستم
وز نور تو کي بود که در نار نبودم
مي رفت فروغي ز سر کويت و مي گفت
کز دست دل اي کاش چنين زار نبودم