شماره ٣٢٣: ساقي نداده ساغر چندان نموده مستم

ساقي نداده ساغر چندان نموده مستم
کز خود خبر ندارم در عالمي که هستم
از بس قدح کشيدم در کوي مي فروشان
هم جامه را دريدم، هم شيشه را شکستم
خورشيد عارض او چون ذره برده تابم
بالاي سرکش او چون سايه کرده پستم
کام دلم تو بودي هر سو که مي دويدم
سر منزلم تو بودي هر جا که مي نشستم
تيغش جدا نسازد دستي که با تو دادم
مرگش ز هم نبرد عهدي که با تو بستم
کيفيت جنون را از من توان شنيدن
کز عشق آن پري رو زنجيرها گسستم
ترسم کز اين لطافت کان نازنين صنم راست
گرد صمد نگردد نفس صنم پرستم
سنگين دلي که کرده ست رنگين به خون من دست
فرياد اگر به محشر دامن کشد ز دستم
از هر طرف دويدم همچون صبا فروغي
ليکن به هيچ حيلت از بند او نجستم