شماره ٣١٦: عمر گذشت، وز رخش سير نشد نظاره ام

عمر گذشت، وز رخش سير نشد نظاره ام
حسرت او نمي رود از دل پاره پاره ام
مردم و از دلم نرفت آرزوي جمال او
وه که ز مرگ هم نشد در ره عشق چاره ام
آن که به تيغ امتحان ريخت به خاک خون من
کاش براي سوختن زنده کند دوباره ام
خاک رهي گزيده ام، تا چه بزايد آسمان
جيب مهي گرفته ام، تا چه کند ستاره ام
غنچه نوش خند او سخت به يک تبسمم
نرگس نيم مست او کشت به يک اشاره ام
آن که نديده حسرتي در همه عمر خويشتن
کي به شمار آورد حسرت بيشماره ام
من که فروغي از فلک باج هنر گرفته ام
بر سر کوي خواجه اي بنده هيچ کاره ام