تا به در ميکده جا کرده ام
توبه ز تزوير و ريا کرده ام
خرقه تقوي به مي افکنده ام
جامه پرهيز قبا کرده ام
خواجگي از پير مغان ديده ام
بندگي اهل صفا کرده ام
کام خود از مغبچگان جسته ام
درد دل از باده دوا کرده ام
يک دو قدح مي به کف آورده ام
رفع غم و دفع بلا کرده ام
چشم طمع از همه سو بسته ام
قطع اميد از همه جا کرده ام
رخش سعادت به فلک رانده ام
روي تحکم به قضا کرده ام
از اثر خاک در مي فروش
خون بدل آب بقا کرده ام
از زره زلف گره گير دوست
عقده ز کار همه وا کرده ام
همت مردانه ز من جو که من
خدمت مردان خدا کرده ام
دوش فروغي به خرابات عشق
انجمن عيش بپا کرده ام