شماره ٣٠٨: تا شکن زلف تو است سلسله جنبان دل

تا شکن زلف تو است سلسله جنبان دل
جمع نخواهد شدن حال پريشان دل
شوق تو در هم شکست پنجه شاهين صبر
عشق تو لشکر کشيد بر سر سلطان دل
هم خط نوخيز تو سبزه گل زار جان
هم لب جان بخش تو چشمه حيوان دل
کار من آمد به جان از ستم پاسبان
رفتم از آن آستان جان تو و جان دل
چاره هر درد را خلق به درمان کنند
درد تو را کرده عشق مايه درمان دل
گر چه صبوري خوش است در همه کاري ولي
کردن صبر از رخت کي شود امکان دل
دل به تو بربست عهد، کز سر جان بگذرد
جان گران مايه رفت بر سر پيمان دل
در طلب چشم تو دور به آخر رسيد
آه که آن هم نشد حاصل دوران دل
رشته عقلم گسيخت بر سر سوداي عشق
گوهر اشکم بريخت بر در دکان دل
سوزن فکرت شکست، رشته طاقت گسيخت
بس که ز نو دوختم چاک گريبان دل
عمر فروغي گذشت، کام دل آخر نيافت
گر تو مراد ولي واي ز حرمان دل