بس که بنشسته تا پر بر تنم پيکان عشق
طاير پران شدم از ناوک پران عشق
نوح را کشتي شکست از لطمه توفان عشق
کس نيامد بر کنار از بحر بي پايان عشق
نعره منصورت از هر مو به سر خواهد زدن
گر نهي پاي طلب در حلقه مستان عشق
نشئه عشاق را هرگز نمي داني که چيست
تا ننوشي جرعه اي از باده رخشان عشق
توده خاکسترت گوگرد احمر کي شود
تا نسوزد پيکرت بر آتش سوزان عشق
گوشه ابروي معشوقت نيايد در نظر
تا نريزد خونت از شمشير خون افشان عشق
مي خورد خون دل و از ديده مي ريزد برون
هر که را مي سازد آن ياقوت لب مهمان عشق
فصل گل گر اشک گلگونت ز سر خواهد گذشت
گل به سر خواهي زدن از گلبن بستان عشق
گشته ويران خانه ام از سيل عشق خانه کن
چشم آبادي مدار از خانمان ويران عشق
سر سرگرداني ما را نخواهي يافتن
تا نگردد تارکت گوي خم چوگان عشق
يا لبم را مي رسانم بر لب ميگون دوست
يا سرم را مي گذارم بر سر پيمان عشق
چون تو خورشيدي نتابيده ست در ايوان حسن
ذره اي چون من نرقصيده ست در ميدان عشق
همت سلطان عشقم داد طبع شاعري
شاعر سلطان شدم از دولت سلطان عشق
ناصرالدين شاه اعظم، کارفرماي ملوک
آن که نافذتر بود فرمانش از فرمان عشق
از طبيبان هم فروغي چاره دردم نشد
جان من بر لب رسيد از درد بي درمان عشق