کمتر فکن به چاه زنخدان نگاه خويش
ترسم خداي ناکرده درافتي به چاه خويش
گر در محبت تو بريزند خون من
خود روز رستخيز شوم عذرخواه خويش
امروز اگر به جرم وفا مي کشي مرا
فرداي حشر معترفم بر گناه خويش
اکنون که خاک راه تو شد جان پاک من
زنهار پا مکش ز سر خاک راه خويش
برگشته ام ز کوي تو تا يک جهان اميد
نوميد کس مباد ز اميدگاه خويش
روزي اگر در آينه افتد نگاه تو
مفتون شوي ز فتنه چشم سياه خويش
از خاک غير نرگس بيمار بر نخاست
تا چشم ما گريست به حال تباه خويش
درمانده ام به عالم عشقش ز بي کسي
آه ار نگيردم غم او در تباه خويش
نازد به خيل غمزه بت نازنين من
چون خسروي که ناز کند بر سپاه خويش
با جور او بساز فروغي که اهل دل
جايي نمي برند شکايت ز شاه خويش