شماره ٢٩٠: خوشا دلي که تو باشي نگار پرده نشينش

خوشا دلي که تو باشي نگار پرده نشينش
به زير پرده بري در نگارخانه چينش
گهي ز بوسه شيرين شکر کني به مذاقش
گهي ز باده رنگين قدح دهي به يمينش
کمين گشاده درآيي به هر دري به شکارش
کمان کشيده نشيني ز هر طرف به کمينش
گشاده چهره بيا در حضور خازن جنت
که بر کسي نگشايد در بهشت برينش
مريض عشق تو را جان به لب رسيده و ترسم
که بر رخ تو نيفتد نگاه بازپسينش
نظر ز چاره بيمار خود مپوش خدا را
کجا بريم دلي را که کرده اي تو چنينش
فتاده اي که تو برداشتي ز خاک مذلت
کجا زمانه تواند که افکند به زمينش
فسون من چه کند با حريف شعبده بازي
که هيچ معجزه باطل نکرد سحر مبينش
بدين اميد که مرهم نهد به زخم درونم
چه زخم ها که بخوردم ز حقه نمکينش
سپند در ره آن شه سوار مي زنم آتش
که چشم بد نزند آتشي به خانه زينش
خدنگ عشق به هر قلب خسته اي که نشسته
نهاد سنگ بنالد ز ناله هاي حزينش
کسي که سر کشد از حلقه کمند محبت
حواله کن به دم تيغ شاه ناصر دينش
ستوده خسرو اعظم، جهان گشاي معظم
که باد تا به ابد ملک جم به زير نگينش
فلک به چشم فروغي طلوع داده مهي را
که آفتاب قسم مي خورد به صبح جبينش