شماره ٢٨٤: لب تشنه اي که شد لب جانان ميسرش

لب تشنه اي که شد لب جانان ميسرش
ديگر چه حاجتي به لب حوض کوثرش
گر طره تو چنبر دل هست پس چرا
چندين هزار دل شده پابست چنبرش
صاحب دلي که بر سر کويت نهاد پاي
دست فلک چه ها که نياورد بر سرش
اسلام و کفر از آن رخ و گيسو مشوش اند
زان خوانده ام بلاي مسلمان و کافرش
طغرانگار نامه سياهان ملک عشق
خال است و خط و کاکل و زلف زره گرش
من جعد عنبرين نشنيدم که در کشد
خورشيد را به سايه چتر معنبرش
دل داده ام بهاي نخستين نگاه او
جان را نهاده ام ز پي بار ديگرش
دلبر به جرم دوستي از من کناره کرد
بيچاره مجرمي که جدايي است کيفرش
دوشم به صد کرشمه بتي بي گناه کشت
کانديشه اي نبود ز فرداي محشرش
بگذر به باغ تا به حضور تو باغبان
آتش زند به خرمن نسرين و عبهرش
شد تيره روزگار فروغي ولي هنوز
ممکن نگشت صحبت آن ماه انورش