چو باد بر شکند چين زلف غاليه بارش
قند ز هر شکني صدهزار دل به کنارش
چه عشوه ها که خريدم ز چشم عشوه فروشش
چه باده ها که کشيدم ز لعل باده گسارش
مرا به صيدگهي مي کشد کمند محبت
که خون شير خورند آهوان شير شکارش
اگر به داد جان ممکن است ديدن جانان
ز پرده گو به در آيد که جان کنم به نثارش
چگونه سرو رواني به فکر خون من افتد
که ريخت خون جهاني به خاک راه گذارش
دلي که مي رود اندر قفاي سلسله مويان
نه مي کشند به خونش نه مي دهند قرارش
کسي که سلسله مي سازد از براي مجانين
خبر هنوز ندارد ز موي سلسله دارش
کجا رواست که يک جا رود به دامن گل چين
گلي که بلبل مسکين کشيد زحمت خارش
کنون وجود فروغي به هيچ کار نيايد
که باز داشته سوداي عشق از همه کارش