شماره ٢٨٢: تو و چشم سيه مستي که نتوان ديد هشيارش

تو و چشم سيه مستي که نتوان ديد هشيارش
من و بخت گران خوابي که نتوان کرد بيدارش
نه الله است هر اسمي که بسرايند در قلبش
نه منصور است هر جسمي که بفرازند بردارش
به بازاري گذر کردم که زر نقشي است از خاکش
به گل زاري قدم خوردم که گل عکسي است از خارش
معطر شد دماغ جان من از بوي گيسويش
منور شد چراغ چشم من از شمع رخسارش
پري رويي که من ديدم همه خلقند مفتونش
مسيحايي که من دارم همه شهرند بيمارش
به رويي ديده بگشادم که خون مي جوشد از شوقش
به مويي عهد بر بستم که جان مي ريزد از تارش
چه مستيها که کردم از شراب لعل ميگونش
چه افسونها که ديدم از نگاه چشم سحارش
چه شاديها که دارم در سر سوداي اندوهش
چه منت ها که دارد يوسف من بر خريدارش
دمادم تلخ مي گويد دعا گويان دولت را
مکرر قند مي ريزد لب لعل شکربارش
جواب هر سلامم را دو صد دشنام مي بخشند
غرض هر لحظه کامي مي برم از فيض گفتارش
پي شمشاد قد ماهي، نماندم قوت رفتن
که سرو بوستان پا در گل است از شرم رفتارش
پرستش مي کند جان فروغي آفتابي را
که ظلمت خانه دلها منور شد به انوارش