اي خواجه برو بنده آن زهره جبين باش
در بندگي خاک درش صدر نشين باش
يک چند به گرد حرم و کعبه دويدي
يک چند مقيم در مي خانه چين باش
بگذر ز سر عقل و قدم نه به ره عشق
چندي پي آن رفتي، چندي پي اين باش
بگذار ز کف سبحه و بردار صراحي
يک چند چنان بودي، يک چند چنين باش
بستان مي باقي ز کف ساقي مجلس
آسوده دل از کوثر و فردوس برين باش
خواهي که شوي خازن اسرار امانت
جبريل صفت در همه احوال امين باش
تا کي به گمان در پي مطلوب دواني
در راه طلب پيرو ارباب يقين باش
ايمن مشو از فتنه چشم سيه او
چون رند نظرباز شدي حادثه بين باش
شايد که شکاري ز کناري به در آيد
با تير و کمان در همه راهي به کمين باش
اي آن که شدي آينه دار رخ يوسف
يک لحظه به فکر دل يعقوب حزين باش
هرگه که بخندند اميران ملاحت
خونين دل از آن خنده لعل نمکين باش
هر جا که درآيند ملوک از در حشمت
مشغول تماشاي ملک ناصردين باش
شاهي که چنين عرضه دهد چرخ بلندش
تا دور زماني است شه روي زمين باش
شاها به دعاي تو چنين گفت فروغي
تا تاج و نگين است تو با تاج و نگين باش
تا مقصد خويش از مي و معشوق توان يافت
ساغرکش و با شاهد مقصود قرين باش