شماره ٢٦٨: هر کس که ديد روي تو آهي ز جان کشيد

هر کس که ديد روي تو آهي ز جان کشيد
هر دل که شد اسير تو دست از جهان کشيد
هر خون که ريختي تو به محشر نشد حساب
پنداشتم حساب تو را مي توان کشيد
ديشب به ياد قد تو از دل کشيده ام
آهي که انتقام من از آسمان کشيد
آن را که چرخ داد به کف سر خط امان
خود را به زير سايه پير مغان کشيد
يک بارگي خصومت عشاق و بوالهوس
برخاست از ميانه چو تيغ از ميان کشيد
ابروي او که مايه چندين گشايش است
منت خداي را که به قتلم کمان کشيد
مسکين کسي که داد ز کف آستين تو
مسکين تر آن که پاي از آن آستان کشيد
اين است اگر تطاول گلچين و باغبان
بايد قدم فروغي از اين گلستان کشيد