جان سپاري به ره غمزه جانان بايد
تيرباران قضا را سپر از جان بايد
بگذر از هر دو جهان گر سر وحدت داري
دامن کفر رها کن گرت ايمان بايد
از پريشاني اگر جمع نگردد غم نيست
هر که را بويي از آن زلف پريشان بايد
گريه چون ابر بهاري چه کند گر نکند
هر که را کامي از آن غنچه خندان بايد
آن که منع دلم از چاک گريبان تو کرد
خاکش اندر لب و چاکش به گريبان بايد
چشم من قامت دل جوي تو را مي جويد
زان که بر دامن جو سرو خرامان بايد
عاشقان جز دهنت هيچ نخواهند آري
تشنه کامان تو را چشمه حيوان بايد
عکس رخسار تو در چشم من افتاد آري
شمع افروخته را رو به شبستان بايد
از سر کوي تو حيف است فروغي برود
که گلستان تو را مرغ غزلخوان بايد