شماره ٢٥٧: همه شب راه دلم بر خم گيسوي تو بود

همه شب راه دلم بر خم گيسوي تو بود
آه از اين راه که باريک تر از موي تو بود
رهرو عشق از اين مرحله آگاهي داشت
که ره قافله دير و حرم سوي تو بود
گر نهاديم قدم بر سر شاهان شايد
که سر همت ما بر سر زانوي تو بود
پيش از آن دم که شود آدم خاکي ايجاد
بر سر ما هوس خاک سر کوي تو بود
پنجه چرخ ز سر پنجه من عاجز شد
که توانايي ام از قوت بازوي تو بود
زان شکستم به هم آيينه خودبيني را
که نگاهم همه در آينه روي تو بود
پير پيمانه کشان شاهد من بود مدام
که همه مستيم از نرگس جادوي تو بود
تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم
که قيامت مثل از قامت دل جوي تو بود
ماه نو کاسته از گوشه گردون سر زد
که خجالت زده گوشه ابروي تو بود
نفس خرم جبريل و دم باد مسيح
همه از معجزه لعل سخنگوي تو بود
مهرباني کسي از دور فلک هيچ نديد
زان که هم صورت و هم سيرت و هم خوي تو بود
هيچ کس آب ز سرچشمه مقصود نخورد
مگر آن تشنه که جايش به لب جوي تو بود
دوش با ماه فروزنده فروغي مي گفت
کافتاب آيتي از طلعت نيکوي تو بود