شماره ٢٥٦: آشوب شهر طلعت زيباي او بود

آشوب شهر طلعت زيباي او بود
زنجير عقل جعد چليپاي او بود
ما و دلي که خسته تير بلاي عشق
ما و سري که بر سر سوداي او بود
بالاي او مرا به بلا کرد مبتلا
يعني بلا نتيجه بالاي او بود
بر خاک پاي ماه من ار سر نسوده مهر
پس چارمين سپهر چرا جاي او بود
هشياريش محال بود روز رستخيز
هر کس که مست نرگس شهلاي او بود
روزي که پاره مي شود از هم طناب عمر
اميد من به زلف سمن ساي او بود
هر سر سزاي افسر زرين نمي شود
الا سري که خاک کف پاي او بود
هر جا حديث چشمه کوثر شنيده اي
افسانه اي ز لعل شکرخاي او بود
هر انجمن که جلوه فردوس ديده اي
ديباچه اي ز روي دل آراي او بود
داني قيامت از چه ندارد سر قيام
در انتظار قامت رعناي او بود
شد روشنم ز نظم فروغي که بر فلک
خورشيد يک فروغ ز سيماي او بود