شماره ٢٥٣: مانع رفتن بجز مهر و وفاي من نبود

مانع رفتن بجز مهر و وفاي من نبود
ور نه در کوي بتان بندي به پاي من نبود
گر نبودي کوه اندوه محبت در ميان
لقمه اي هرگز بقدر اشتهاي من نبود
داني از بهر چه کامم را دهان او نداد
انتها در خواهش بي منتهاي من نبود
آن که در هر پرده نقش صورت شيرين کشيد
با خبر از شاهد شيرين اداي من نبود
حلقه گيسوي او با من سر سودا نداشت
ور نه کوتاهي ز اقبال رساي من نبود
تا فتادم در قفاي چشم سحرانگيز او
کو نظربازي که چشمش در قفاي من نبود
عرصه نازش که از اندازه بيرون رفته بود
تنگ شد از کشتگان چندان که جاي من نبود
گر شهيدان را به محشر خون بها خواهند داد
پس چرا قاتل به فکر خون بهاي من نبود
از پس آتش زدن خاکسترم برباد داد
اين عنايت هاي گوناگون سزاي من نبود
من که الا عاشقي جرمي نکردم هيچ وقت
اين عقوبت هاي پي در پي جزاي من نبود
صد گره زلفش گشود اما ز کار ديگران
صد نگه چشمش نمود اما براي من نبود
عقده ها زد بر دل گويا که آن زلف بلند
واقف از عدل شه کشورگشاي من نبود
ناصرالدين شاه عادل آن که هنگام دعا
جز بقاي دولت او مدعاي من نبود
از دعا آخر فروغي حاصلم شد مدعا
تا نپنداري اجابت در دعاي من نبود