عاشقي کز خون دل جام شرابش مي دهند
چشم تر، اشک روان، حال خرابش مي دهند
هر که را امروز ساقي مي کشد پاي حساب
ايمني از هول فرداي حسابش مي دهند
هر که ماهي خدمت مي را به صافي مي کند
سالها فرماندهي آفتابش مي دهند
هيچ هشياري نمي خواهد خمارآلوده اي
کز لب ميگون او صهباي نابش مي دهند
گرد بيداري نمي گردد کسي در روزگار
کز خمارين چشم او داروي خوابش مي دهند
تشنه کامي کز پي ابروي ترکان مي رود
آخر از سرچشمه شمشير آبش مي دهند
هر که اول زان صف مژگان سؤالي مي کند
آخرالامر از دم خنجر جوابش مي دهند
گر کمند حلق عاشق طره معشوق نيست
پس چرا بر چهره چندين پيچ و تابش مي دهند
چون ز جعد پر گره آن ترک مي سازد زره
ره به جيش خسرو مالک رقابش مي دهند
ناصرالدين شاه غازي آن که در ميدان جنگ
فتح و نصرت بوسه بر زرين رکابش مي دهند
کي فروغي روز وصل او به راحت مي رود
بس که شبها از غم هجران عذابش مي دهند