شماره ٢٤٦: هر که را که بخت، ديده مي دهد، در رخ تو بيننده مي کند

هر که را که بخت، ديده مي دهد، در رخ تو بيننده مي کند
وان که مي کند سير صورتت، وصف آفريننده مي کند
خوي ناخوشش مي کشد مرا، روي مهوشش زنده مي کند
يار نازنين هر چه مي کند، جمله را خوشاينده مي کنند
هر گه از درش خيمه مي کنم، جامه مي درم، نعره مي زنم
من به حال دل گريه مي کنم، دل به کار من خنده مي کند
هست مدتي کان شکر دهن، مي دهد مرا ره در انجمن
من حکايت از رفته مي کنم، او حديث از آينده مي کند
گر در اين چمن من به بوي يار، زندگي کنم بس عجب مدار
کز شميم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده مي کند
چون به روي خود پرده مي کشد، روز روشنم تيره مي شود
چون به زلف خود شانه مي زند، خاطرم پراکنده مي کند
چون به بام حسن مي زند علم، ماه را پس پرده مي برد
چون به باغ ناز مي نهد قدم، سرو را سرافکنده مي کند
کاسه تهي هر چه باقي است، پر کننده اش دست ساقي است
ما در اين گمان کانچه مي کند، آسمان گردنده مي کند
گاه مي دهد جام مي به جم، گاه مي زند پشت پا به غم
پير مي فروش از سر کرم، کارهاي فرخنده مي کند
جام باده چيست، کشتي نجات، باده خور کز اوست مايه حيات
ورنه عاقبت سيل حادثات، خانه تو برکنده مي کند
گاهي آگهم، گاه بي خبر، گاه ايمنم، گاه در خطر
گاهم اختيار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده مي کند
نو عروس بخت هر شب از دري، جلوه مي دهد ماه انوري
وان چه مي کند مشق دلبري، بهر خان بخشنده مي کند
خازن ملک، گنج خوش دلي، نام او حسين، اسم وي علي
کز جبين اوست هر چه منجلي، آفتاب تابنده مي کند
زان فروغي از شور آن پري، مشتهر شدم در سخنوري
کز فروغ خود مهر خاوري، ذره را فروزنده مي کند