شماره ٢٤٤: اي خنده تو راهزن کاروان قند

اي خنده تو راهزن کاروان قند
ما نيش عشق خورده و لعل تو نوشخند
برخاست نيشکر که ز قد تو دم زند
از هم جدا جدا شد و ببريده بندبند
مردم سپند بر سر آتش نهند و تو
آتش زدي به عالم از آن خال چون سپند
ماهي نديده ام چو تو در چارسوي حسن
خودراي و خودنما، خودآراي خودپسند
بالا گرفت آه من از شمع قد تو
چون شعله اي که از سر آتش شود بلند
من مو به مو جراحت و جعد تو مشک بو
تو سر به سر ملاحت من خسته گزند
چشم از فراق روي تو در گريه تا به کي
دل ز اشتياق موي تو در مويه تا به چند
عشاق را کشيده اي از زلف چين به چين
آفاق را گرفته اي از خم به خم کمند
جمعي اسير آن سر زلفين تاب دار
شهري شهيد آن خم ابروي تيغ بند
بيرون نمي رود غم ليلي به هيچ روي
عاقل نمي شود دل مجنون به هيچ بند
بر آن دو زلف دست فروغي نمي رسد
بي همت بلند خداوند هوشمند