شماره ٢٤٣: جمعي که مرهم جگر خسته منند

جمعي که مرهم جگر خسته منند
از جعد عنبرين همه عنبر به دامنند
از تير غمزه رخنه به جانم فکنده اند
خيلي که از دو زلف خداوند جوشنند
من دشمنم به خيل نکويان که اين گروه
با دشمنان موافق و با دوست دشمنند
تعيين دل مکن بر خوبان سنگ دل
زيرا که در شکستن دلها معينند
گر بشکنند شيشه دل را غريب نيست
سيمين بران که سخت تر از کوه آهنند
آنان که برده ساقي سرمست هوششان
از دستبرد فتنه ايام ايمنند
بي پرده گشت راز من اي ماه خرگهي
شد وقت آن که پرده ز رويت برافکنند
دل بستگان زلف تو آسوده از نجات
افتادگان دام تو فارغ ز گلشنند
با آن که هيچ ناله به گوشت نمي رسد
شهري ز دست عشق تو سرگرم شيونند
خلقي کنند منع فروغي به راه عشق
کاسوده دل ز غمزه آن چشم رهزنند