دل نداند که فداي سر جانان چه کند
گر فداي سر جانان نکند جان چه کند
لب شکر شکنت رونق کوثر بشکست
تا دهان تو به سرچشمه حيوان چه کند
جنبش اهل جنون سلسله ها را بگسست
تا خم طره آن سلسله جنبان چه کند
گره کار مرا دست فلک باز نگرد
تا قوي پنجه آن طره پيچان چه کند
جمع کردم همه اسباب پريشاني را
تا پريشاني آن زلف پريشان چه کند
شام من صبح ز خورشيد فروزنده نشد
تا فروغ رخ آن ماه درخشان چه کند
رازم از پرده دل هيچ هويدا نشده ست
تا که غمازي آن غمزه پنهان چه کند
به خضر آب بقا داد و به جمشيد شراب
تا به پيمانه ما ساقي دوران چه کند
جنبشي کرد صنوبر که قيامت برخاست
تا سهي قامت آن سرو خرامان چه کند
نرگس مست به باغ آمد و پيمانه به دست
تا قدح بخشي آن نرگس فتان چه کند
بسته هاي شکر از هند به ري آمده باز
تا شکر خنده آن پسته خندان چه کند
صف ترکان ختايي همه آراسته شد
تا صف آرايي آن صف زده مژگان چه کند
پايه طبع فروغي ز نهم چرخ گذشت
تا علو نظر همت سلطان چه کند
ناصرالدين شه بخشنده که دست کرمش
مي نداند که به سرمايه عمان چه کند