شماره ٢٣٦: زان سبب جان آفرينش جان روشن لطف کرد

زان سبب جان آفرينش جان روشن لطف کرد
تا همايون سايه اش را بندگي از جان کند
چون وجودش نيک خواه شاه جم جاه است بس
فرصتش بادا که نيکيهاي بي پايان کند
نيک حال و نيک فال و نيک خوي و نيک خواه
نيک بخت آن کس که با وي جنبش جولان کند
پاک يزدان فطرت پاکش ز پاکي آفريد
تا تمام عمر ميل صحبت پاکان کند
شب در ايواني که از جاهش حکايت کرده اند
صبح کيوان فلک تعظيم آن ايوان کند
سخت پيمان تر نديد از وي جهان سست عهد
مرد مي بايد که با مردي چنين پيمان کند
گر ز معماري ندارد اطلاعي پس، چرا
فکر آبادي براي هر دل ويران کند
هر لئيمي را که بر خلق خوش او راه نيست
کي مشام خلق را مشکين و مشک افشان کند
هر کسي بر خوان هستي خورده نانش را بسي
خود چنين کس را خدا البته صاحب نان کند
هر دلي کز نعمت الوان او آسوده نيست
عن قريب از آتش جوعش قضا بريان کند
هر ز پا افتاده پيري را گرفت از لطف دست
من جوان مردي نديدم کاين همه احسان کند
کو جوادي همچو او کاندر حق بيچارگان
هر چه مقدورش بود در عالم امکان کند
داغ دلها را به دست مرحمت مرهم نهد
درد جانها را ز فرط مکرمت درمان کند
يارب از خم خانه ات پيمانه اش در دور باد
تا فلک ساقي صفت گردد زمين دوران کند
خضرسان از چشمه احسان هستي بخش نوش
جرعه باقي بنوشد عمر جاويدان کند
بر فروغي لازم است اوصاف اين بخشنده را
زيور دفتر نمايد زينت ديوان کند