آنان که در محبت او سنگ مي خورند
خون را به جاي باده گل رنگ مي خورند
من تنگ دل ز رشک گروهي که در خيال
تنگ شکر از آن دهن تنگ مي خورند
قومي که خشت ميکده بالين نموده اند
باور مکن که حسرت اورنگ مي خورند
زاهد شبي به حلقه مستان گذار کن
تا بنگري که مي به چه آهنگ مي خورند
گل هاي سرفکنده اين باغ روز و شب
اندوه و آن دو سنبل شب رنگ مي خورند
من خون دل به ناله خورم زان که اهل ذوق
مي را به نغمه هاي خوش چنگ مي خورند
نامم به ننگ در همه شهر شهره شد
کم نام آن کسان که غم ننگ مي خورند
من خورده ام ز ناوک مژگان کودکي
زخمي که پر دلان به صف جنگ مي خورند
مردم به دور نرگس مستش فروغيا
در عين حيرتم که چرا بنگ مي خورند