شماره ٢٣٠: بهل ز صورت خوبت نقاب بردارند

بهل ز صورت خوبت نقاب بردارند
که با وجود تو عشاق نقش ديوارند
چگونه خواري عشق تو را به جان بکشم
که پيش روي تو گل هاي گلستان خوارند
با خلد خواندمان شيخ شهر و زين غافل
که ساکنان درت از بهشت بيزارند
تو گر به سينه دل سخت آهنين داري
شکستگان تو هم آه آتشين دارند
به سخت گيري ايام هيچ کم نشوند
گرفتگان کمندت ز بس که بسيارند
تو شادکامي و شهري مسخر غم عشق
تو مست خوابي و خلقي ز غصه بيدارند
به جز بنفشه نرويد ز خاک پاکاني
که از طپانچه عشقت کبودرخسارند
حساب خون من افتاده است با قومي
که خون بي گنهان را به هيچ نشمارند
گناهکار تر از من کسي فروغي نيست
به کيش دولت اگر عاشقان گنه کارند