شماره ٢٢٧: مرا با چشم گريان آفريدند

مرا با چشم گريان آفريدند
تو را با لعل خندان آفريدند
جهان را تيره رو ايجاد کردند
تو را خورشيد تابان آفريدند
خطت را عين ظلمت خلق کردند
لبت را آب حيوان آفريدند
خم موي تو را ديدند بر روي
قرين کفر و ايمان آفريدند
پريشان زلف تو تا جمع گرديد
دل جمعي پريشان آفريدند
سرم گوي خم چوگان او شد
چو گوي از بهر چوگان آفريدند
من از روز جزا واقف نبودم
شب يلداي هجران آفريدند
به مصر آن دم زليخا جامه زد چاک
که يوسف را به کنعان آفريدند
به چه افتاد وقتي يوسف دل
که آن چاه زنخدان آفريدند
زماني سرو را از پا فکندند
که آن قد خرامان آفريدند
صف عشاق را روزي شکستند
که آن صف هاي مژگان آفريدند
فروغي را شبي پروانه کردند
که آن شمع شبستان آفريدند