مي فروشان آن چه از صهباي گلگون کرده اند
شاهدان شهر ما از لعل ميگون کرده اند
مي پرستان ماجرا از حسن ساقي کرده اند
تنگ دستان داستان از گنج قارون کرده اند
در جنون عاشقي مردان عاقل، ديده اند
حالتي از من که صد رحمت به مجنون کرده اند
از بلاي ناگهان آسوده خاطر گشته ام
تا مرا آگاه از آن بالاي موزون کرده اند
من نه تنها بر سر سوداي او افسانه ام
هوشمندان را از اين افسانه افسون کرده اند
جوي خون از چشم مردم مي رود بي اختيار
بس که دل را در غمش سرچشمه خون کرده اند
حال من داند غلامي کاو به جرم بندگي
خواجگانش از سراي خويش بيرون کرده اند
خلق را از لعل ميگون تو مستي داده اند
عقل را از چشم فتان تو مفتون کرده اند
مرغ دل در سينه ام امشب فروغي مي تپد
لشکر ترکان مگر قصد شبيخون کرده اند