شماره ٢١٠: با وجود نگه مست تو هشيار نماند

با وجود نگه مست تو هشيار نماند
پس از اين ساقي خود باش که ديار نماند
در خور دولت بيدار نگردد هرگز
آن که شب تا سحر از عشق تو بيدار نماند
زينهار از تو که هنگام شهادت ما را
زير تيغت به زبان حالت زنهار نماند
بس که آلوده شد از خون خريدارانت
مشت خاکي به سر کوچه و بازار نماند
چه نشاطي است ندانم سر سوداي تو را
که به بازار غمت جاي خريدار نماند
کو اسيري که از آن طره به زنجير نرفت
کو شکاري که در اين حلقه گرفتار نماند
عشق مردانه به رزم آمد و تدبير گريخت
يار بي پرده به بزم آمد و اغيار نماند
خسته ام کرد چنان در محبت که طبيب
تا خبردار شد از هستيم آثار نماند
تا صبا دم زده از طره مشک افشانش
مشک خون ناشده در طبله عطار نماند
گردشي ديدم از آن چشم فروغي که مرا
هيچ حاجت به در خانه خمار نماند