ز اختران جگرم چند پر شرر ماند
خدا کند که نه خاور نه باختر ماند
ز شام گاه قيامت کسي نينديشد
که در فراق تو يک شام تا سحر ماند
ز سر پرده غيب آن کسي خبردار است
که با حضور تو از خويش بي خبر ماند
دلي که زد به دو زلف تو لاف يک رنگي
چو نافه غرق به خونابه جگر ماند
هزار فتنه ز هر حلقه اي برانگيزد
شبي که عقرب زلف تو بر قمر ماند
دلت به سينه سيمين ز سنگ ساخته اند
که تير ناله عشاق بي اثر ماند
چو شام زلف تو سر منزل غريبان است
دل غريب من آن به که در سفر ماند
گر اعتقاد به دامان محشر است تو را
مهل که دامنم از خون ديده که ماند
من از وجود تو غافل ني ام در آن غوغا
که بي خبر پدر از حالت پسر ماند
ز نارسايي طومار عمر مي ترسم
که وصف جعد رساي تو مختصر ماند
فتد به روي تو اي کاش ديده يوسف را
که محو حسن تو در اولين نظر ماند
چه دانه ها که نکشتيم در زمين اميد
دريغ و درد گر اين کشته بي ثمر ماند
خواص باده ز آب حيات بيشتر است
علي الخصوص که در شيشه بيشتر ماند
از آن شراب مرا کاسه اي بده ساقي
که سر نماند و کيفيتش به سر ماند
پرستش صنمي کن که روي روشن او
براي انور گنجور نامور ماند
ستوده خان معير که در ممالک شاه
به مهر او همه جا گنج معتبر ماند
يگانه گوهر درج شرف حسين علي
که بحر با کف او خالي از گهر ماند
خدا يمين ورا آفريده بهر همين
که زر فشاند و از زر عزيزتر ماند
قدم به خاک فروغي نهد پي درمان
به درد عشق جگر خسته اي که در ماند