شماره ٢٠٠: خوش آن که نگاهش به سراپاي تو باشد

خوش آن که نگاهش به سراپاي تو باشد
آيينه صفت محو تماشاي تو باشد
صاحب نظر آن است که در صورت معني
چشم از همه بربندد و بيناي تو باشد
آن سحر که چشم همه را بسته به يک بار
سحري است که در نرگس شهلاي تو باشد
آن نافه که بويش همه را خون به جگر کرد
در چين سر زلف چليپاي تو باشد
چون طره بي تاب تو آرام نگيرد
هر دل که سراسيمه سيماي تو باشد
در مستي آن باده خماري ندهد دست
کز چشمه لعل طرب افزاي تو باشد
صد صوفي صافي به يکي جرعه کند مست
هر باده که در جام ز ميناي تو باشد
خاک قدمش تاج سر تاجوران است
مردي که سرش خاک کف پاي تو باشد
تو خود چه متاعي که به بازار محبت
هر لحظه سري را در سر سوداي تو باشد
من روي نديدم به همه کشور خوبي
کاو خوب تر از طلعت زيباي تو باشد
من بر سر آنم که گرفتار نباشم
الا به بلايي که ز بالاي تو باشد
پيدا بود از حال پريشان فروغي
کاشفته گيسوي سمن ساي تو باشد