شماره ١٨٨: هر گه که ناوکي ز کمانت کمانه کرد

هر گه که ناوکي ز کمانت کمانه کرد
اول شکاف سينه مرا نشانه کرد
دستي که بر ميان وصال تو مي زدم
تيغ فراق منقطعش از ميانه کرد
تا چشمم اوفتاد به شاهين زلف تو
عنقاي عشق بر سر من آشيانه کرد
سيل غمت فتاد به فکر خرابي ام
چندان که در خرابه من جغد خانه کرد
در ناف آهوان ختا نافه گشت خون
تا جعد مشک بوي تو را باد شانه کرد
هر سر خبر ز سر محبت کجا شود
الا سري که سجده آن آستانه کرد
تنها من اسير خط و خال او شدم
بس مرغ دل که صيد بدين دام و دانه کرد
تيغ ستم کشيده به سر وقت من رسيد
الحق که در حقم کرم بي کرانه کرد
گفتم مگر ز باده به دامن نشانمش
برخاست از ميانه و مستي بهانه کرد
منت خداي را که شراب صبوحي ام
فارغ ز ورد صبح و دعاي شبانه کرد
بي مهري از تو ديد فروغي ولي مدام
فرياد از آسمان و فغان از زمانه کرد