نه حسرت وصالش از دل به در توان کرد
نه صبر در فراقش زين بيشتر توان کرد
تا وقت باز گشتن چندي عزيز باشي
يک چند از آن سر کو عزم سفر توان کرد
گر بوسه اي توان زد ياقوت آن دو لب را
يک عمر ازين تمنا خون در جگر توان کرد
گر کام جان توان يافت از روي و موي دلبر
روزي به شب توان برد، شامي سحر توان کرد
گر بر مراد بلبل آن شاخ گل بخندد
دامان گلستان را از گريه تر توان کرد
گر دامن جوانان افتد به دست ما را
پيرانه سر به عالم خود را سمر توان کرد
هر جا که حسن معشوق سرگرم جلوه گردد
جز عاشقي مپندار کار دگر توان کرد
در هر کمين که آن ترک تير از کمان گشايد
دل را هدف توان ساخت جان را سپر توان کرد
کارم به جان رسيده ست از ناصبوري دل
پنداشتم کز آن رو قطع نظر توان کرد
از من به کوي محبوب بي قدرتر کسي نيست
کي در غم محبت صبر آن قدر توان کرد
از کوي مي فروشان جايي کجا توان رفت
کانجا غم جهان را خاکي به سر توان کرد
گر سر زند ز مشرق آن آفتاب خوبي
هر ذره را فروغي چندين قمر توان کرد