بيدادگر نگارا تا کي جفا توان کرد
پاداش آن جفاها يک ره وفا توان کرد
بيگانه رحمت آورد بر زحمت دل ما
کي آن قدر تطاول با آشنا توان کرد
مخمور و تشنگانيم زان چشم و لعل ميگون
جاني به ما توان داد، کامي روا توان کرد
وقتي به يک اشارت جاني توان خريدن
گاهي به يک تبسم دردي دوا توان کرد
يک بار اگر بپرسي احوال بي نصيبان
با صد هزار حرمان دل را رضا توان کرد
هر مدعا که خواهي گر از دعا دهد دست
چندي به سر توان زد عمري دعا توان کرد
گر جذبه محبت آتش به دل فروزد
برگ هوس توان سوخت ترک هوا توان کرد
گر پير باده خواران گيرد ز لطف دستم
هر سو به کام خاطر عيشي به پا توان کرد
گر جرعه اي بريزد بر خاک لعل ساقي
خاک سبوکشان را آب بقا توان کرد
گر آدمي درآيد در عالم خدايي
آدم ز نو توان ساخت عالم بنا توان کرد
گر نيم شب بنالي از سوز دل فروغي
راه قضا توان زد، دفع بلا توان کرد