چراغي کاين همه پروانه دارد
يقين کز سوز ما پروا ندارد
نه چشمش مردمان را سرخوشي هاست
خوشا دوري که اين پيمانه دارد
ز زنجير سر زلفش توان يافت
که کاري با دل ديوانه دارد
دل خلقي به خاک او گرفتار
چه خرمن ها کز اين يک دانه دارد
هر آن دل کاشناي کوي او گشت
چه باک از شنعت بيگانه دارد
جهاني سرخوش از افسانه اوست
چه افسوني در اين افسانه دارد
غمش هر لحظه مي کاود دلم را
مگر گنجي در اين ويرانه دارد
ز اعجاز دم عيسي عيان است
که اين فيض از لب جانانه دارد
فروغي فارغ است از ماه گردون
که ماهي امشب اندر خانه دارد