شماره ١٧١: کسي که در دل شب چشم خون فشان دارد

کسي که در دل شب چشم خون فشان دارد
بياض چهره اش از خون دل نشان دارد
ز پرده راز دلم عشق آشکارا کرد
که شعله را نتواند کسي نهان دارد
به سختي از سر بازار عشق نتوان رفت
که اين معامله هم سود و هم زيان دارد
به تيره روزي من چشم روزگار گريست
ندانم آن مه تابان چه در کمان دارد
کشاکش دلم آن زلف مو به مو داند
خوشا دلي که دلارام نکته دان دارد
سزد که اهل نظر سينه را نشان سازند
که ترک عشوه گري تير در کمان دارد
ز سخت جاني آيينه حيرتي دارم
که تاب جلوه آن يار مهربان دارد
مهي ز برج مرادم طلوع کرد امشب
که فخر بر سر خورشيد آسمان دارد
ز هر طرف به تظلم نيازمندي چند
رخ نياز بر آن خاک آستان دارد
من آن حريف عقوبت کش وفا کيشم
که عشق زنده ام از بهر امتحان داد
فروغي از غم آن نازنين جوان جان داد
کدام پير چنين طالع جوان دارد