شماره ١٦٤: ترک مست تو به دست از مژه خنجر دارد

ترک مست تو به دست از مژه خنجر دارد
باز اين فتنه ندانم که چه در سر دارد
يارب از زلف پريش تو دلم جمع مباد
که پريشاني او عالم ديگر دارد
ماه نو در فلک از دست غمش شد به دو نيم
خم ابروي تو اعجاز پيمبر دارد
دعوي عشق کسي راست مسلم که مدام
اشک سرخ و رخ زرد و تن لاغر دارد
تنگ عيشي نکشد آن که ز خون آب جگر
دم به دم باده گل رنگ به ساغر دارد
آن که بر آب بقا شد کرمش رهبر خضر
خبر از تشنگي کام سکندر دارد
گر نمي کشت مرا، خلق نمي دانستند
که دم از عشق زدن اين همه کيفر دارد
اشک عشاق کجا در نظرش مي آيد
لب لعلي که بسي ننگ ز گوهر دارد
حال ما بي رخ آن ماه کسي مي داند
که ز شب تا به سحر ديده بر اختر دارد
طوف بت خانه فروغي چه کند گر نکند
که بتان شکر و او هم دل کافر دارد