شماره ١٥٨: اي کاش پي قتل من آن سيم تن افتد

اي کاش پي قتل من آن سيم تن افتد
شايد که نگاهش گه کشتن به من افتد
صد تيشه ببايد زدنش بر دل هر سنگ
تا سايه شيرين به سر کوه کن افتد
واقف شود از حالت دل هاي شکسته
هر دل که در آن جعد شکن بر شکن افتد
خميازه گشايد دهن زخم دلم باز
چون ديده بدان غمزه ناوک فکن افتاد
ترسم که ز زندان سر زلف توام دل
آزاد نگرديده به چاه ذقن افتاد
جان دادم و بوسي ز دهان تو گرفتم
فرياد گر اين قصه دهن بر دهن افتاد
کو بخت بلندي که بر زلف تو يک چند
من بر سر حرف آيم و غير از سخن افتد
برخيزد و جان در قدمت بازفشاند
گر چشم تو بر کشته خونين کفن افتاد
صاحب نظري را که به چشم توفتد چشم
حاشا که به دنبال غزال ختن افتد
بگذار که بيند قد و روي تو فروغي
تا از نظرش جلوه سرو و سمن افتد