مشاطه تا به روي تو زلف دوتا نهاد
بس مرغ دل که پاي به دام بلا نهاد
بي چون اگر گناه شمارد نگاه را
پس در رخ تو اين همه خوبي چرا نهاد
نوشيني لبت ز ظلمت خط گشت آشکار
خضرش لقب به چشمه آب بقا نهاد
از جان بريد هر که به زلفت کشيد دست
وز سر گذشت آن که در اين حلقه پا نهاد
تا داد کام خاطر بيگانه لعل تو
صد داغ رشک بر جگر آشنا نهاد
هر کس که خواست زان لب شيرين مراد دل
جان عزيز بر سر اين مدعا نهاد
تا از وفاي خويش نديديم هيچ خير
خيرش مباد آن که بناي وفا نهاد
تا آرزوي ديدن او را برم به خاک
تيغ جفا به گردن من از قفا نهاد
تا بوي او به ما نرساند ز تاب زلف
چندين هزار بند به پاي صبا نهاد
روزي که در جهان غم و شادي نهاد پاي
شادي به سوي او شد و غم رو به ما نهاد
آخر فروغي از ستم پاسبان او
زان خاک آستان شد و دل را به جا نهاد