شماره ١٤٩: در پاي تو تا زلف چليپاي تو افتاد

در پاي تو تا زلف چليپاي تو افتاد
بس دل که از اين سلسله در پاي تو افتاد
تنها نه من افتاده سر پنجه عشقم
بس تن که ز بازوي تواناي تو افتاد
هرگز نشود مشتري يوسف مصري
شوريده سري کز پي سوداي تو افتاد
در ديده عشاق نه کم ز آب حيات است
خاکي که بر آن سايه بالاي تو افتاد
آسوده شد از شورش صحراي قيامت
هر چشم که بر قامت رعناي تو افتاد
آگاه شد از معني حيراني عشاق
هر ديده که بر صورت زيباي تو افتاد
هر دل که خبردار شد از عيش دو عالم
در فکر خريداري غم هاي تو افتاد
از دامن شيرين دهنان دست کشيدم
تا بر سر من شور تمناي تو افتاد
خورشيد فتاد از نظر پاک فروغي
تا پرده ز رخسار دلا راي تو افتاد