شماره ١٤٥: دل در انديشه آن زلف گره گير افتاد

دل در انديشه آن زلف گره گير افتاد
عاقلان مژده که ديوانه به زنجير افتاد
خواجه هي منع من از باده پرستي تا کي
چه کند بنده که در پنجه تقدير افتاد
دامنش را ز پي شکوه گرفتم روزي
که زبان از سخن و نطق ز تقرير افتاد
گفتم از مساله عشق نويسم شرحي
هم ز کف نامه و هم خامه ز تحرير افتاد
دلبر آمد پي تعمير دل ويرانم
ليکن آن وقت که اين خانه ز تعمير افتاد
نامي از جلوه خورشيد جهان آرا نيست
گوييا پرده از آن حسن جهان گير افتاد
پري از شرم تو از چشم بشر پنهان شد
قمر از رشک تو از بام فلک زير افتاد
دل ز گيسوي تو بگسست و به ابرو پيوست
کار زنجيري عشق تو به شمشير افتاد
بس که بر ناله دل گوش ندادي آخر
هم دل از ناله و هم ناله ز تاثير افتاد
گفت زودت کشم آن شوخ فروغي و نکشت
تا چه کردم که چنين کار به تاخير افتاد