شماره ١٣٧: امروز ندارم غم فرداي قيامت

امروز ندارم غم فرداي قيامت
کافروخته رخ آمد و افراخته قامت
در کوي وفا چاره به جز دادن جان نيست
يعني که مجو در طلبش راه سلامت
تيري ز کمانخانه ابروش نخوردم
تا سينه نکردم هدف تير ملامت
فرخنده مقامي است سر کوي تو ليکن
از رشک رقيبان نبود جاي اقامت
چون دعوي خون با تو کنم در صف محشر
کز مست معربد نتوان خواست غرامت
تا محشر اگر خاک زمين را بشکافند
از خون شهيدان تو يابند علامت
با حلقه زنار سر زلف تو زاهد
تسبيح ز هم بگسلد از دست ندامت
من پيرو شيخي که ز خاصيت مستي
در پاي خم انداخته دستار امامت
کيفيت پيمانه گر اين است فروغي
چون است سبوکش نزند لاف کرامت