شماره ١٣٤: هر جا سخني از آن دهان رفت

هر جا سخني از آن دهان رفت
کيفيت باده از ميان رفت
خوش آن که به دور چشم ساقي
سر مست و خراب از اين جهان رفت
بي مغبچگان نمي توان زيست
وز دير مغان نمي توان رفت
با جلوه آن مه جهان تاب
آرايش ماه آسمان رفت
بر دست نيامد آستينش
اما سر ما بر آستان رفت
تا ابرويش از کمين برآمد
بس دل که ز دست از آن کمان رفت
من مينو و حور خود نخواهم
تن را چه کنم کنون که جان رفت
از دست تو اي جوان زيبا
هم پير ز دست و هم جوان رفت
من با تو به هر زمين نشستم
تا ديده به هم زدم زمان رفت
از کوي تو عاقبت فروغي
روزي دو براي امتحان رفت